• وبلاگ : غروب تنهايي
  • يادداشت : اي روزگار
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مادري بود و دختر و پسري
    پسرک از مي محبت مست


    دختر از غصه پدر مسلول
    پدرش تازه رفته بود از دست


    يک شب آهسته با کنايه طبيب
    گفت با مادر اين نخواهد رست


    فصل ديگر که از سموم خزان
    برگها را بود به خاک نشست


    صبري اي باغبان که برگ اميد
    خواهد از شاخه حيات گسست


    پسرک چو اين سخن بشنيد
    بنگر اينجا چه مايه رقت هست


    صبح فردا دو دست کوچک طفل
    برگها را به شاخه ها مي بست