نوشته: « م »
نه یک شعر باید گفت، نه یک خط باید خواند، نه یک قدم باید برداشت حتی نباید جرعه ای نوشید و نباید لقمه ای خورد.
باید کتابهایم را بسوزانم و از دودشان مجسمه ی تو را بسازم
آنگاه فقط و فقط باید تو رادر آغوش گرفت آغوشی چنان محکم که به هیچ مشقتی نتوانی تن لیز و چربت را از آن برهانی آنگاه باید شعله ها را ببوسم ،
چرا که پای مجسمه ی تو از روی شعله شروع می شود ،بوسه ای که لبانم را بسوزاند به گناه بوسیدنت و پای تو را بشکند، نه از فشار لبم که از گیجی سرت، از بس که بوسه ام تو را مست می کند و زمینت میزند و پایت را می شکند
آنگاه باید شعله را و دود را که همه تویی ببویم و ببویمت تا از بوی تنت مست شوم ، تا گیج شوم ، تا جهان دور سرم بچرخد تا شاید آن لحظه که نزدیک است زمین بخورم مرا در آغوش بگیری که نیفتم ، آنگاه باید پنجه هایم را در دود فرو کنم، آنجا که گیسوان تورا ساخته ام و آنقدر دستانم را در موهایت فرو کنم تا دستانم را گم کنم.
کنارم اگر بودی میدیدی که نه شعری می گویم، نه خطی می خوانم، نه قدمی بر می دارم، فقط هر لحظه لخت می شوم و در دریای صدایی که از تو شنیده ام ، صدایی که زیباتر از صدای دریاست، خودم را غرق می کنم
جواب فاطیما
مرا چون دود می بینی، دود کابوس است و بس، سالهاست این دل ما خو کرده با کنج قفس
به خیالت مرا در آغوش گرفته ای محکم ، دود در آغوش جای نگیرد ، نکته ای مبهم!!
از چه روی شعله می بوسی ، به شکستن و زمین زدنم؟! به زمین افکندن و مستی ام ، حاصلش سوختن است
چگونه به ریسمان پوسیده چنگ می زنی ؟!! تکیه بر دود زدن را اعتباری نیست
چگونه برای آغوشی که استحکام ندارد تقلا می کنی!! کدامین دود جز برای خواب ابدیت آغوشی باز کرده ؟
و در پایان
به صدای فریبنده آب دل مبند ، که گاه در پس آن باتلاقی بیش نیست