سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب تنهایی


ساعت 7:6 صبح چهارشنبه 89/3/5

بیا ای نازنین ،ای دلبر من     

                    بیا بنشین در این خلوتگه من

من اینجا با خیالت شاد هستم   

                     زهر غم جز فراغ آزاد هستم

ز دست دوریت فریاد گشتم    

                      میان کوچه ها آواره گشتم

بیا دستم بگیر ای مهربونم    

                      نگو نه، نمی خوام پیشت بمونم


¤ نویسنده: فاطیما

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:41 صبح سه شنبه 89/3/4

 دستهایم همچنان بر سرم !

  با کدامین نگاه دردم را به تو بفهمانم؟ با کدامین زبان حرفم را 
  به تو حالی کنم؟ با کدامین دلیل غرور ازهم پاشیده هام را به تو ثابت کنم؟
   با کدامین فریاد عقده های دلم را خالی کنم؟
  دلی که می سوزد وهیچ کس نمی فهمدش
!
  دلم همچنان به ... تو!
  چشمهایم هنوز اشکبار تو!
   و قلبم هنوز شکسته تر از همیشه..
   وامیدوار به فرداها...


¤ نویسنده: negin

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:39 صبح سه شنبه 89/3/4

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره

کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.

به او پوزخندی زد و گفت:

دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟

شمع گفت:

خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.

خورشید گفت:

همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!

شمع گفت:

یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود

هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند

خورشید به تمسخر گفت:

آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه

چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم

خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟

شمع گفت:

آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و

شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:

چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!

شمع لبخندی زد و گفت:

من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن

نرسیدی...من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.

خورشید گفت:

تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟

شمع با چشمانی گریان گفت:

من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه

ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید


¤ نویسنده: negin

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:37 صبح سه شنبه 89/3/4

برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم

که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را

برای بار دوم برایت باز گوید.

چرا مرا شکستی ؟چرا؟

اشعاری برایت سرودم

که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند

چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟

چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم

چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟

زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.

خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.

چرا این چنین شد/؟چرا؟

من که بودم؟

که هستم به کجا دارم می روم


¤ نویسنده: negin

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:36 صبح سه شنبه 89/3/4

آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی توای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپاسوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب دربین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان وبیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع گل هم هر کدام از شعله ای در آتشند

در میان پاک بازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالم تاب بود

رفتم از ماتم خود عالمی را سوختم


¤ نویسنده: negin

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:34 صبح سه شنبه 89/3/4

 

زیر انگشتای تشریح تو پژمرده منم
اون که دل سپرده بود و حالا دل مرده منم

گفتم از تلخی تقدیر و غروب و فاصله
تو می گفتی که یه همراز قسم خورده منم

توی آتیشت یه روزی ذره ذره آب شدم
حالا اون دشت کویری که ترک خورده منم

جای خون توی رگام جاریه شعر گم شدن
اون که غم های دلت رو با خودش برده منم

کوه افسرده منم بی تو دل مرده منم

بیا تکیه گاه من تا دوباره نشکنم


¤ نویسنده: negin

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:32 صبح سه شنبه 89/3/4

باتو هستم
اگر روزی دانسته یا ندانسته به احساس من خندیدی
ویا از روی خود خواهی فقط خود را پسندیدی
اگر من مهربان بودم و تو نامهربان بودی
برای دیگران سبز و برای من خزان بودی
گناهت را نمی بخشم


¤ نویسنده: negin

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:30 صبح سه شنبه 89/3/4


¤ نویسنده: negin

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:29 صبح سه شنبه 89/3/4


¤ نویسنده: negin

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:17 صبح سه شنبه 89/3/4

کجایی عزیزم، ببینی که تنهام
کجایی ببینی، چه تاریکه شبهام
چی شد تو نگاهت،کس دیگه ای بود
کجایی که بعد تو غم همدمم بود
نگاهم هنوزم تو حسرت نگاهت
بیا تا بریزم اشکامو به راهت
کجایی گل من؟ تو رفتی میدونم
دل تنگه واسه تو نا مهربونم

بدون تا ابــد تو قلب منی
ولی باز چه ساده دلو میشکنی
اونی که پرهاشو بست و نشست
چه ساده پریدو دلم رو شکست

نبودی ببینی،چی اومد سر من
کجایی ببینی شکسته پر من
پریدی چه ساده تو تنها نذارم
میدونی که نای پریدن ندارم
پر من شکسته نکن ناامیدم
بدون بعد چشمات خوشی رو ندیدم
چه شبها به یادت نشستم میدونی
بسه گریه زاری،تو نا مهربونی

بدون تا ابــد تو قلب منی
ولی باز چه ساده دلو میشکنی
اونی که پرهاشو بست و نشست
چه ساده پریدو دلم رو شکست

نگین



¤ نویسنده: فاطیما

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
51
:: بازدید دیروز ::
12
:: کل بازدیدها ::
95483

:: درباره من ::

غروب تنهایی

مدیر وبلاگ : فاطیما[61]
نویسندگان وبلاگ :
negin (@)[32]

black_snow (@)[0]


دست نوشته هایی از یک دل که با اشک قلم جاری شدن

:: لینک به وبلاگ ::

غروب تنهایی

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
زمستان 1386
بهار 1387
تابستان 1387
پاییز 1387
زمستان 1387
بهار 1388
بهار 1389

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
دهکده ی عکس
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
دکتر علی حاجی ستوده
جوانی تنها از نسل ایران
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
کاش ماهی بودم و همیشه با آب میثاقی دوباره داشتم
خاطرات دانشجویی در شهری غریب
حرمت سبز
ترویج ازدواج موقت برای جلوگیری از گناه جوانان

:: لوگوی دوستان من::







::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::