من فقط می دانم حکمتی بود در این آمدن و رفتن تو 
                                                           ما از آن بی خبریم

خدایا دست من کوتاهه اماسپردم عشقمو دست خود تو
هواشو داشته باش تنها نمونه که هیچ وقت با غم همسایه نمونه
خدایا لحظه ها شو پر ز عشق و مهر گردان ز هر غم، تو او آزاد گردان
نشینه قطره اشکی توی چشماش ،نذار تنها نذار تنهاش با غم هاش
بده غم هاشو من ، اون شاد باشه نمی خوام لحظه ای بیمار باشه
مصیبت ها همه ارزونیه من  بذار اون تو خوشی ها غرق باشه
    خدایا تو می دونی که عزیزه نذار حتی یک قطره اشک بریزه

کاش می شد یک نفس دل دادگی   کاش می شد عشق و یک جان دادگی
کاش می شد در هوایی زیستن       که پر از عشق و صفا و زندگی
کاش می شد لحظه ای تنها نبود      کاش می شد عاشقی بی غم نمود
کاش می شد این غم ها را زدود      عاشقی را یک دم آسان تر نمود
کاش می شد بی حوا خندیدن         بی صدای گریه ها خوابیدن
کاش می شد لحظه ای دیدار کرد     خاطرات را مو به مو تکرار کرد
کاش می شد در میان خاطرات         گم شد و خود را دگر پیدا نکرد
کاش می شد وقت پایان و وداع        قطره اشکی از چشمی جاری نکرد

وقتی فراموشم کرد و رفت ، به خودم قول دادم نه فراموشش کنم نه برم
آخه اون تنها کسی بود که با من و برای عشقمون گریه کرد